بسم‌الله‌السمیع 

 

 

‏زِ خونِ معنی اگر چرخد آسیابِ قلم 

تنورِ شعر پزَد نان زِ گندمِ الفاظ... 

 

روزی که سردبیر محترم نشریه امر فرمودند که یادداشتی در مورد شعر امام بنویسم مطلقاً تصور نداشتم که قرار است چه اتفاقی در من بوجود بیاید. قطعاً اگر از من خواسته می‌شد درباره‌ی شعر حافظ و سعدی و دیگر بزرگان ادب فارسی بنویسم نمی‌پذیرفتم. چرا که آن‌ها را بر قله‌ای می‌بینم که حتی پای دامنه‌اش نیز نرسیده‌ام. اما تصورم این بود که شعر امام شعری‌ست از جنس شعرهای معاصر و یا حداکثر یک گرته‌برداری معمولی از اشعار بزرگان شعر. شاید علت اصلی این تصور این بیت متواضعانه از حضرت امام بود: 

شاعر اگر سعدی شیرازی است 

بافته‌های من و تو بازی است! 

فکر می‌کردم نهایت چیزی که باید بنویسم این است که امام شاعر بزرگی است که قلم نسبتاً شیوایی دارد و سبک شعر او بیشتر عراقی‌ست و درون‌مایه‌ی عرفانی اسلامی دارد. هم‌چنین مضامین اخلاقی و سیاسی-اجتماعی نیز گاه‌گداری در شعر ایشان یافت می‌شود و چند نمونه هم از باب خالی نبودن عریضه بنویسم و قس‌علی‌هذا! 

اول که شروع کردم به بازخوانی اشعار امام و بعد هم مقالات و یادداشت‌های دیگران دیدم چقدر خوب نوشته‌اند دیگران درباره‌ی شعر امام و سؤالی که از خودم می‌پرسیدم این بود که خب چرا دوباره باید همانها را سرِ هم کنم و چیزی بنویسم؟ چند تا لینک و منبع معرفی کنیم و هر کسی دلش می‌خواهد بیشتر بداند نهایتاً گوگل می‌کند. اصلا وقتی استاد بزرگوار و عالم فاضلی چون آیت‌الله‌رشاد مقدمه‌ای آن‌چنانی در مورد شعر امام نوشته چه ضرورتی به قلم‌فرساییِ چون منی؟ در همین تفکرات بودم که چشمم افتاد به تاریخ یکی از غزل‌های امام. این تاریخ چون همزمان با، پا در زمین نهادن نگارنده بود و پا نهادن حقیر نیز همزمان با اتفاقات مهمی در دفاع مقدس بود ناگهان آن اتفاقی که باید می‌افتاد (برای نوشتن این یادداشت) در من افتاد. 

به جرأت می‌توان گفت یکی از حساس‌ترین ایام دفاع مقدس، مصادف است با عملیات کربلای ۴ و ۵. دی‌ماهِ ١٣۶۵. 

عملیات کربلای ۴ و اتفاقات آن‌که در حقیقت شکست ظاهری در این عملیات بود مربوط است به سوم دی‌ماه و شروع عملیات کربلای ۵ نیز ١٩ دی‌ماه بوده است. عملیاتی صورت گرفت. تعداد زیادی از رزمندگان به‌دلیل لو رفتن عملیات به شهادت رسیدند و بلافاصله تصمیمی سرنوشت‌ساز گرفته می‌شود. در کوتاه‌ترین زمان ممکن عملیات بعدی شکل می‌گیرد و پیروزی‌های بزرگی به دست می‌آید. همین چندماه پیش بود که بعد از سی و اندی سال بحث‌های مفصلی در مورد این عملیات‌ها شکل گرفت و من با خواندن یک غزل از امام در بهبهه‌ی این دو عملیات به یک جمله از حاج قاسم سلیمانی فکر می‌کنم: 

ما هیچ‌وقت نگاه نمی‌کردیم که در صحنه‌ی مقابل چه اتفاقی می‌افتد چون یک فرمانده‌ای مثل امام داشتیم! 

وقتی فرمانده دارد می‌نویسد: 

این قافله، از صُبح ازل سوی‌ تو رانند 

تا شام ابد نیز، بسوی‌ تو روانند 

سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند 

دلسوخته، هر ناحیه بی‌تاب و توانند 

بگُشای‌ نقاب از رُخ و بنمای‌ جمالت 

تا فاش شود آنچه همه در پی‌ آنند 

ای‌ پرده‌نشین! در پی‌ دیدار رُخ تو 

جانها همه دل‌باخته، دلها نگرانند 

در میکده، رندان همه در یاد تو مستند 

با ذکر تو، در بُتکده‌ها پرسه‌زنانند 

ای‌ دوست! دل سوخته‌ام را تو هدف گیر 

مژگان تو و ابروی‌ تو، تیر و کمانند 

 

از سرباز هم توقعی جز این‌گونه نگاهِ عمیق و بامعرفت نمی‌رود. 

به سرم زد که ببینم امام در این ایام چه شعر دیگری سروده که باورنکردنی بود. تعداد شعرهایی که امام در این بازه‌ی زمانی بین دو عملیات کربلای چهار و پنج سروده حدوداً ٢٠ شعر است که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 

آنکه از باده‌ی‌ عشق تو، لبی‌ تازه نمود 

مُلکِ هستی‌ برِ چشمش پرِ کاهی‌ نبُوَد 

 گویی غزل‌ها ذکر و دعای منظومند بدرقه‌ی راه رزمندگان اسلام. گویی تغافلی تعمدی در حضرتش وجود دارد از غیر. 

مگر می‌شود رهبری باشی که هنگام جنگ در صحنه هیچ نبینی جز او؟ مصداق بارز ایمان به اِحدی‌الحُسنَیین را در بین سطورِ این چند غزل می‌توان مشاهده کرد. و این مشاهده را فرزندان او کرده بودند که شهادت برگزیدند. 

می‌خواهم قدری تأمل کنم حولِ این اشعارِ دی‌ماهی که چشمم می‌خورد به یک مقاله با عنوان بررسی و تحلیل نظریه‌ی روح معنا از دیدگاه امام خمینی (رحمت‌الله‌علیه)  

راستش سالهاست ذهنم درگیر این نظریه‌است. از آن روزی که استاد تفسیر و فلسفه‌ی دانشگاهمان گریزی به آن زد. نظریه‌ای که امام خمینی رحمت‌الله‌علیه در کتاب مصباح الهدایۀ راجع به آن می‌نویسد: 

هل بلغک اشارات الاولیاء وکلمات العرفاء(رض) ان الالفاظ وضعت لارواح المعانی و حقائقها؟ و هل تدبرت فی ذلک؟ ولعمری ان التدبر فیه من مصادیق قوله(ع): (تفکر ساعه خیر من عباده ستین سنه); فانه مفاتیح المعرفه واصل اصول فهم الاسرار القرآنیه. ومن ثمرات ذلک التدبر کشف حقیقه الانباء و التعلیم فی النشات والعوالم. (مصباح الهدایه، ص 79) 

آیا سخن عارفان و رهیافتگان به تو رسیده که (واژه ها برای روح معنا و حقیقت آن وضع شده اند»؟ و آیا در این مطلب درنگ کرده ای؟ به جانم سوگند که اندیشه کردن در این سخن، از نمونه های برجسته این حدیث است که (یک ساعت اندیشه از شصت سال عبادت برتر است); زیرا که این نکته کلید معرفت و اساس فهم اسرار و رموز قرآنی است و از نتایج آن، روشن شدن حقیقت (انباء) و(تعلیم) در عوالم گوناگون است. 

عبارتی که یک ساعت تفکر بر روی آن برابر شصت سال عبادت است! 

تصمیم گرفتم در هزار و دویست و پنجاه کلمۀ بعدی قدری راجع به این نظریه بنویسم  تا اگر کسی خواست شعر امام را بشناسد، قدری راجع به نوع نگاه امام به الفاظ و معانی و ربط این دو با یکدیگر آشنا شود. هرچندکه تفاوت فهم امثال بنده از این نظریه و تقریرم از آن نسبت به آنچه در حاق واقع در وجود و شعر امام تجلی کرده است تفاوتی به فاصله‌ی لفظ و معناست. 

حضرت امام در آثار تفسیری،‌ فلسفی و عرفانی خود که در حقیقت سه ضلع قرآن فلسفه و عرفان را تشکیل می‌دهند و شاهکار ایشان نسبت به سلف خویش جمع بین آن‌هاست، از این نظریه بهره‌برده‌اند.به عبارت دیگر این نظریه یکی از ارکان تفکر امام خمینی بوده که الفاظ و معانی را با آن ادراک می‌کرده است. 

و اما لفظ… 

گاهی وقتی شعری از حافظ و مولانا و دیگران می‌خوانیم پیش خود می‌گوییم که این مصادیق حقیقی شراب و لب و خال و خط را گفته‌اند تا ذهن ما به آنچه در ذهن دارند نزدیک شود. یعنی این‌ها حقایقی هستند که ما برای اشاره به مجازهایی از آن‌ها کمک می‌گیریم. حق هم داریم. این‌ها را می‌بینیم و حس می‌کنیم اما آن چیزهای دیگر را که به انگشت اشاره درنمی‌آیند چگونه حقیقت فرض کنیم و برایشان واژه بسازیم؟ 

یعنی تصور می‌کنیم که یک حقیقتی به اسم شراب انگور وجود دارد و هر چه را شراب می‌گوییم به‌واسطه‌ی شراب بودنِ شراب انگور است. یا حقیقتی به اسم نورِ خورشید و شمع و لامپ و… وجود دارد که اگر به علم و عشق و خدا هم می‌گوییم نور از باب استعاره و مجاز است. به‌عبارت دیگر داریم چیزی مجازی و اعتباری را وضع می‌کنیم بر حقیقت الفاظ. 

اما در همان مقاله‌ی مذکور چنین آمده است: 

امام خمینی در اشعار خود واژه‌های مصطلح برخی از اهل عرفان مانند شراب، خرابات، ساقی، بت و... را به کار می‌برد. اگر بپذیریم که نظریة روح معنا در مورد این واژه‌ها نیز به کار می‌رود می‌توانیم بگوییم که امام این نظریه را در اشعار خود نیز در نظر داشته‌اند. مرحوم شهید آوینی در شرح برخی از اشعار امام به همین دیدگاه توجه دارد. ایشان از «اصطلاحات استعاری» سخن می‌گوید و وضع آنها را پاسخی به نیاز فرهنگی و تاریخی انسان در تناسب با حالات و مقامات و حقایق باطنی می‌داند که کلام جز بر این سیاق، از بیان آن ناتوان است. مثلاً لفظ «مستی» را برای معنایی یافته‌اند که جز با این لفظ قابل بیان نیست. مستی حالتی است که عاشق سالک را از خود بی‌خود می‌کند و در معشوق محو می‌گرداند و این، حالتی است که مجازاً با سکر شراب انگوری نیز روی می‌دهد.  

گرچه تعبیر شهید آوینی از «اصطلاحات استعاری» با مجاز دانستن مستی شراب انگوری ناسازگار به نظر می‌رسد، اما توضیحات دیگر، نزدیکی دیدگاه ایشان به همین نظریه را نشان می‌دهد. شهید آوینی با شرح سخنی از امام در مصباح‌الهدایه می‌گوید در این اصطلاحات، نوعی اشاره به باطن عالم موجود است، زیرا واضعان این عبارات همة آن حالات و مقامات را شهود کرده‌اند و عباراتی متناسب با مشهودات خویش یافته‌اند.  

به نظر ایشان از همین رو این اشارات عرفانی را نباید استعاره به معنای مصطلح دانست، زیرا این الفاظ برای معانی خود به منزلة لباسی عاریتی نیستند و از ابتدا برای این معانی وضع شده‌اند. بنابراین مثلاً «خمر» از آغاز بر همان معنایی وضع شده است که در آیة «وَ أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبین‏» (محمد: ۱۵) آمده و شراب انگور را به استعاره چنین می‌خوانند، زیرا سایة وارونه‌ای از سکر بادة بهشتی را در خود دارد. 

 

در حقیقت الفاظند که وضع می‌شوند و حقایق آن معانی ثابتی هستند که با تغییر الفاظ تغییر نمی‌کنند. می و شراب و خمر و سکر و … بر روحِ معنیِ از خود بی‌خود شدن سوار شده‌اند. 

آنجا که گفته می‌شود (و سقاهم ربهم شرابا طهورا)،‌ در حقیقت شرابِ طهوری در عالم معنی وجود دارد که حقیقتاً شراب است و نفی «غیرِ» اوست حتی اگر «خودی» در میان باشد. همان‌طور که عالمِ «خلق» متنزّل‌ترین مرحله از خلقت است الفاظ و مصادیق مادی و نیز درک ما از آن‌ها به همان میزان متنزّل و ضعیفند. 

شیخ محمود شبستری نیز در منظومه گلشن راز با صراحت بیشتری از این دیدگاه سخن گفته است. البته سخن او درباره الفاظ خاصی مانند چشم و ابرو و خط و خال است که در زبان عارفان به کار می‌رود. او در ابتدا با اشاره به نظریه شایع حقیقت و مجاز می‌گوید: 

چـو مـحسـوس آمـد ایـن الـفاظ مـسموع  

نـخست از بـهـر محسوسند موضوع 

اما پس از چندی به دیدگاه خود اشاره می‌کند: 

 بـــه نــزد مــن خــود الــفــاظـ مـؤول                        بـر آن مـعـنـی فـتــاد از وضـع اول 

به محسوسات خاص از عرف عام است                         چه داند عام کاین معنی کدام است 

بنابراین دیدگاه شبستری نیز به تفسیری از روح معنا نزدیک‌تر می‌شود که بر اساس آن الفاظ در معانی غیبی حقیقت و در معانی محسوس مجازند. 

از غزالی و ابن‌عربی و مرحوم آخوند گرفته تا فیض و ملاهادی و میرزاجوادآقا و علامه‌ و شهیدمطهری و بسیاری از بزرگان به این نظریه معتقد بودند و هستند و در چارچوب تحلیلی آن‌ها باید این نظریه را دید. 

حالا یک‌بار دیگر دیوان امام را دست می‌گیرم و این‌بار با عینکی که قبل از شعر، روح الله را و قبل از لفظ روحِ معنا را می‌نگرد غرق در این ابیات شدم: 

کیست کآشفته‌ی‌ آن زلف چلیپا نشود؟ 

دیده‌ای‌ نیست که بیند تو و شیدا نشود 

ناز کن، ناز! که دلها همه در بند تواند 

غمزه کن، غمزه! که دلبر چو تو پیدا نشود 

رُخ نما! تا همه خوبان خجل از خویش شوند 

گر کشی‌ پرده ز رُخ، کیست که رُسوا نشود؟ 

ذرّه‌ای‌ نیست که از لُطف تو هامون نبود 

قطره‌ای‌ نیست که از مهر تو دریا نشود 

سر به خاک سر کوی‌ تو نهد جان، ای‌‌ دوست 

«جان چه باشد که فدای‌ رُخ زیبا نشود؟» 

 

هر چه می‌کنم که درکم از ربط شعر امام و این نظریه را در ظرف منثور الفاظ بریزم نمی‌شود که نمی‌شود. دست به دامن شعر می‌شوم شاید بشود: 

آمد به در خانه پدر، رانده و مانده 

انگار که از جان به تنش هیچ نمانده 

 

می‌داد به خود لعن و به هر کس که در این شهر 

دستی نرساندَستی و خیری نرسانده 

 

در سینه‌ی زخمیش ز غیرت شده پنهان 

آهی که به میدان ذلالت نکشانده 

 

وارد که شد از درب نبودش خطی از غم 

چون دفتر ننوشته‌ی خواننده‌نخوانده 

 

در پشت در خانه نهان کرد غمش را 

دل را به سر سفره‌ی پر مهر نشانده 

 

سیر از غم و سیراب ز درد و گِله برخاست 

با چند قلم زخم که بر سینه چشانده... 

 

بر هم که رسیدش دو سر دیده‌ی پرخواب 

طفلش به فغان از سر او خواب پرانده 

 

مادر به سر طفل همی‌رفت و شد آرام 

گویا که غم از ریشه‌ی آن طفل ستانده 

 

یک‌بار به آبیّ و دگربار به شیری 

یک‌بار به آغوش خود از واهمه رانده... 

#### 

هربار که آرام شد آن طفل زبان‌دار 

می‌گفت پدر با خودش ای غم‌زده هشدار 

 

این طفل به‌ظاهر نکند فهم و شعوری 

از عِلم چه دارد به دلِ خویش حضوری؟ 

 

در خویش کُند فهم، نیازیّ و بگرید 

بی‌آنکه که بداند چه کسی می‌شودش ید 

 

در طفل زبانی‌ست که جز مادرِ پر مهر 

کس درک ندارد که کند طفل، پری‌چهر 

 

برخاست پدر نور وضو ریخت به جانش 

بیرون شد از او حرف نیازش ز زبانش 

 

یک لفظ، "خدایا" و یکی "اشک" و یکی "آه" 

مقصد همه معناست و الفاظ همه راه 

 

طفلیم و ز اوهام خود از یار سرودیم 

بی‌آنکه بدانیم که هستیم و که بودیم 

 

وان مام وجود است که بی‌آنکه بدانیم 

یا معنیِ دل را به لب لفظ نشانیم- 

 

می‌گوید و خود می‌شنود از دل پرخون 

لیلاست حقیقت که مجازش شده مجنون 

 

جز ربط به گیسوی تو ای دوست چه هستیم؟ 

خود را به تو بستیم که هستیم که مستیم...