داعـش بترس از این هـمه گرد و غـبارها
اصلا بـه تـــو نـیامـده ایـن گـونـه کـارهـا

داعـش بترس رحـم به حـالــت نمی کـنـیـم
داعـش بـتـرس از عـجـم از نـیـزه زارهـا

پـایـیـزتـان رســیــده  بـریـزیـم بـرگــتــان
از خـاطــراتـتـان بـرود هــــم بـهـارهـــا

فـرمانـدمـان اشـاره کـنـد جـان فــدا کـنـیم
با لـشـکـــر پـیـاده نـظـــــــام و ســوارهــا

(ادامه شعر و صوت در ادامه مطلب

)

مـائـیـم اگـر عصای به دست امیر عشـق
افـعـی شـویـم و محو شـود خـُرده مارهـا

کـرب و بلا گرفتنت اصلا عجیب نیست
کـهـنه شـده اسـت بر هـمه این ابـتکـارها

پایـت بـه شـهـر خـون خـدا باز شـد بـدان
از یـاد رفـتـه ای تــو بـه ایـل و تـبـارهـا

سـر مـی زنـیـم با لـک لبـیـک یا حسـیـن
سـر می زنـیـم نـعـره زنـان با شعـارهـا

سـر می دهـیـم پای حـسـیـن و بـرادرش
سـر می دهـیـم مـثـل هـمـه سر به دارها

از مـا بـتـرس ما پـسـر شـیـر خـیـبـریـم
طـوفـان کـنـیـم بـا دو سـر ذوالـفـقـارهــا

سـربـنـد نـام مادرمـان را کـه بـنـگـــری
در مـی رود ز روز نگــونـت دمـارهـا

زخـمی زنـیـم روی دل پر ز کـیـنـه ات
زخمی که هست روی دل از گوشوارها

حـتـی اگـــر نگـاه کـثـیـفـت به کـج رود
چـشـم تو هـسـت و خنجر ما... آبـدارها

بعـدش نشان دهـیم به اربابتان ز خـشـم
کـوهـی ز چـشـم های پـلـیـد از هزارها

کاری کنیم تا که تو همچون صهیونیست
چون عـنکـبوت مرده، بـپـیـچی به تارها

کـاری کـنـیـم تا کـه تصـاویـر مرگـتـان
بـاشــد بـرای نـسـل شـمـا اعـتـبـارهـــا

ما عـاشـقـان سـاقـی و مـسـت شـهـادتیم
هر لحظه می رود ز می از سر خمارها

وقـت عـمل رسیده زمان نظاره نـیـسـت
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

 

محمد فردوسی و حسین عباسی فر

 


دانلود دکلمه شعر